خداوندم!
هرچقـدر هم که دشمـن تلاش کند برای اشتباه نشان دادن حجاب
آخـر با چـه منطقی بپذیرم که بشـر
همان که تو آفریدی و خود میمیرانی،
از تو بیشتر بداند . . .
و از تو نگران تر باشد برای بنده تو؟
من منطق تو را می پذیرم
به جای منطق آنهایی که به اسم آزادی
زن را وسیله فروش کالاهای بی ارزش خود کرده اند
و نگاه تو را خریدارم
به جـای نگاههای تحقیر آمیزی
که عریانم میخواهند برای نوازش چشمان مـردان شهوت ران
خداوندم!
من بنده تو هستم
و چـون تو می خواهی
من حجاب را دوست دارم
من یک زنـم!
یک زن مسلمـان ایـرانی!
اگـر به فرهنـگ و تمدن کشـورم بنگرم،
زن ایرانی را هیچ جای تاریخ بدون حجاب و حیا نمی یابم!
این را کتابهای تاریخ و حتی نقوش حک شده
بر پیکرِ بی جانِ سنگهایِ تخت جمشید شهادت می دهند.
و اگر به دین و شریعتم بنگرم،
برترین صفت برای یک زن مسلمان را حجاب و حیا می یابم
این را از بزرگتربن معجزه خاتم الانبیا،
از رفتار برتربنِ زنان دو عالم
و کلام پدرو همسر و فرزندان بزرگوارشان دریافتم
آری من یک زنم!
یک زن مسلمان ایرانی!
من حجاب را دوست دارم!
خـدایا !
از تو می خـواهـم شب قـدر
کمـی بیـدار شوم از این خـوابِ غفلتِ چند سـاله
ای کـاش بیداری م تنهـا بیداری جسـم نباشـد
کـه روح من محتاج تـر است به زنده شـدنی از نو
کمـک کن مـرا معبودم!
کمـک می خـواهم تا در این شبِ قـدر
قـدر بدانم جـایگاهی که نصیبم کردی را
جـایگاه بندگی
منتی که گذاشتی و اشـرف مخلوقاتم خـواندی
بیـا و به رسـم خداوندی
بپوشـان لباس توبه و بندگی را به این
بنده سـرا پا تقصیرِ آلوده ی شرمسـار!
پـ . نـ :
التمـاس دعـا از همگی
خواسته هایی دارم
می خـواهم چیـزهـایی را
که تنهـا تو می تـوانی به مـن بدهی خـدایا
مینشینم که دعـا کنم
"خـودم" را
"مـن" را
زبـانم به دعـا باز نمی شود امـا . . .
"مـادر"
توی گـوشم زمزمه می کند
الجـار ثـم الـدار
سـرم را از شـرم پـایین می اندازم
چـه کـار من شبیهِ مـادر است؟
پـ . نـ :
الدار ثم الجـار (اول همسایه سپس خـانه) جواب حضرت فاطمه سلام الله علیهـا
به امـام حسن علیه السلام بودزمانی که سوال کـردند چـرا همـه را دعـا کـردید
بـه جـز خودِ مـا . . .
وقتی دلم میگـیرد، تنهـا سجـاده توان آرام کـردنم را دارد
سجـاده! جـایی که با خـدا تنهـای تنهـایی
تسبیـح را بـر می دارم و زمزمـه می کنم :
الله اکبـر ، الله اکـبر ، الله اکبـر
تا سبحـان الله آخـر حس می کنم مـادرم ، فاطـمه زهرا
دستـان مرا در دست گـرفته و اوست که دانه های تسبیـح
را با دستان من جابجـا می کند . . .
سـرم را پایین می اندازم و بی صـدا اشک می ریزم
خودش می داند چه میگذرد در دلِ این روزهای من
همیـن مـرا بس!
نگـاه مـادرم به غـم های عالـم می ارزد.